Log in
Search
Latest topics
» یادش بخیر by azadmol 9/6/2019, 1:31 am
» aurora urdu bot
by launchar 3/1/2017, 6:58 am
» نیمباز خره فیلتر شد :دی
by Sweet_dream 8/26/2015, 5:33 am
» Iranian Chapar Messnger Demo Version
by bizar 8/1/2015, 3:22 pm
» New bot server
by n.raja 2/3/2015, 3:59 am
» Home Personal Trainer
by chamith1 1/25/2015, 12:30 am
» NEW JORDAN TEAM WEB FLOOD
by al.mdmr 12/6/2014, 6:08 pm
» iPhone6 Plus Replica New
by chamith1 11/26/2014, 1:57 am
» Samsung GALAXY ALPHA Replica BB
by chamith1 11/22/2014, 12:17 am
» iPhone6 PLus Replica now
by chamith1 11/22/2014, 12:15 am
» iPhone6 Replica Black
by chamith1 11/22/2014, 12:08 am
» Samsung Galaxy S5 Replica New one
by chamith1 11/22/2014, 12:06 am
» Its iPhone6 Replica
by chamith1 11/22/2014, 12:01 am
» brand newSamsung Galaxy Note4 Replica
by chamith1 11/21/2014, 11:57 pm
Top posters
αℓαm2αrtmαñ (910) | ||||
ArT (766) | ||||
mashr0ob (738) | ||||
P3rsianc4T (714) | ||||
PMC (597) | ||||
...a.del... (577) | ||||
Alireza.Xn (548) | ||||
soket (513) | ||||
rend (444) | ||||
Milano (345) |
Similar topics
ازدواج قسمت اول
Page 1 of 1
ازدواج قسمت اول
زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمیدانستم عاقبتش سر از پشت میلههای زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان میآورد. افكاری كه مدتها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای اینكه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.
مادرم كه چشمهایش از ازدواج قریبالوقوع من میخندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشاا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شدهام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچههایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بیتجربهتر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمیشد. بیعلت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتیام عذاب میكشیدم و خودخوری میكردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیوتر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه میكردم میتوانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشتهام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس میكردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال میرفتیم گروه شش نفرهای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همهمان را با هم قالب گرفته باشند.
به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرتهای دسته جمعی با برو بچهها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچههایشان سفر میرفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه میكردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگیام بدهم، از شما چه پنهان مدتها بود به این قضیه فكر میكردم اما رویم نمیشد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم میدادم اما نمیدانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.
روز خواستگاری نمیخواستم لباس نو بپوشم نمیخواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسیام را بپوشم. میگفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...
در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر میخواهی مادرش را ببین!
مادرم سبد بزرگی از گلهای اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی میزد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون میره بالا.
مادرم به فریده چشم غرهای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...
خانه آنها بزرگتر و مجللتر از آن بود كه گمان میكردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دستهایم سنگینی میكرد همین طور عرق میریختم با اینكه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفشهایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوشچهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!
در سالن آیینهكاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف میزدند، از استعفای فلانی از اضافهكارو... و من معذبتر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمیدانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.
من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف میدیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه میگفت او علیرغم ثروت به پول اهمیتی نمیدهد باعث شد كه... نمیدانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچكتر از من بود. متین و موقر به نظر میآمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبتهای اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا میخوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم میریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمیشناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی میكرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!
یادم میآید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس میكردم نمیتوانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر میكردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمیخواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و میخواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانهشان برویم و حالا هم...
اما مادرم كه چشمهایش از خوشحالی برق میزد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفتهام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این كه میدانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...
حالا كه به آن روزها فكر میكنم، میبینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمیتوانست باشد.
روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیمساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش میریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و داراییاش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگیاش به خاطر او چه كارها میكند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره انگیزترین شب زندگیام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.
نوشته توسط حامد کاویانی
مادرم كه چشمهایش از ازدواج قریبالوقوع من میخندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشاا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!
و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شدهام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچههایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بیتجربهتر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمیشد. بیعلت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتیام عذاب میكشیدم و خودخوری میكردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیوتر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه میكردم میتوانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشتهام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس میكردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال میرفتیم گروه شش نفرهای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همهمان را با هم قالب گرفته باشند.
به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرتهای دسته جمعی با برو بچهها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچههایشان سفر میرفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه میكردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگیام بدهم، از شما چه پنهان مدتها بود به این قضیه فكر میكردم اما رویم نمیشد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم میدادم اما نمیدانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.
روز خواستگاری نمیخواستم لباس نو بپوشم نمیخواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسیام را بپوشم. میگفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...
در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر میخواهی مادرش را ببین!
مادرم سبد بزرگی از گلهای اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی میزد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.
فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون میره بالا.
مادرم به فریده چشم غرهای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...
خانه آنها بزرگتر و مجللتر از آن بود كه گمان میكردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دستهایم سنگینی میكرد همین طور عرق میریختم با اینكه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفشهایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوشچهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!
در سالن آیینهكاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف میزدند، از استعفای فلانی از اضافهكارو... و من معذبتر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمیدانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.
من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف میدیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه میگفت او علیرغم ثروت به پول اهمیتی نمیدهد باعث شد كه... نمیدانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچكتر از من بود. متین و موقر به نظر میآمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبتهای اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.
در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا میخوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم میریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟
- تو اینا رو نمیشناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی میكرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!
یادم میآید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس میكردم نمیتوانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر میكردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمیخواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و میخواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانهشان برویم و حالا هم...
اما مادرم كه چشمهایش از خوشحالی برق میزد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفتهام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این كه میدانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...
حالا كه به آن روزها فكر میكنم، میبینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمیتوانست باشد.
روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیمساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش میریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و داراییاش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگیاش به خاطر او چه كارها میكند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره انگیزترین شب زندگیام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.
نوشته توسط حامد کاویانی
Page 1 of 1
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum