Log in
Search
Latest topics
» یادش بخیر by azadmol 9/6/2019, 1:31 am
» aurora urdu bot
by launchar 3/1/2017, 6:58 am
» نیمباز خره فیلتر شد :دی
by Sweet_dream 8/26/2015, 5:33 am
» Iranian Chapar Messnger Demo Version
by bizar 8/1/2015, 3:22 pm
» New bot server
by n.raja 2/3/2015, 3:59 am
» Home Personal Trainer
by chamith1 1/25/2015, 12:30 am
» NEW JORDAN TEAM WEB FLOOD
by al.mdmr 12/6/2014, 6:08 pm
» iPhone6 Plus Replica New
by chamith1 11/26/2014, 1:57 am
» Samsung GALAXY ALPHA Replica BB
by chamith1 11/22/2014, 12:17 am
» iPhone6 PLus Replica now
by chamith1 11/22/2014, 12:15 am
» iPhone6 Replica Black
by chamith1 11/22/2014, 12:08 am
» Samsung Galaxy S5 Replica New one
by chamith1 11/22/2014, 12:06 am
» Its iPhone6 Replica
by chamith1 11/22/2014, 12:01 am
» brand newSamsung Galaxy Note4 Replica
by chamith1 11/21/2014, 11:57 pm
Top posters
αℓαm2αrtmαñ (910) | ||||
ArT (766) | ||||
mashr0ob (738) | ||||
P3rsianc4T (714) | ||||
PMC (597) | ||||
...a.del... (577) | ||||
Alireza.Xn (548) | ||||
soket (513) | ||||
rend (444) | ||||
Milano (345) |
Similar topics
داستان اولین عشق
Page 1 of 1
داستان اولین عشق
یکی بود یکی نبود .
یک مرد بود که تنها بود .
یک زن بود که او هم تنها بود .
زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و
غمگین بود .خدا غم آنها را می دید و غمگین بود .خدا گفت : شما را دوست
دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .
مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید .
زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت : به دست های تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت : به دست های تو همه زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای که او می سازد را زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود …
یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .
اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .
مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .
فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .
خاک خوشبو شد .
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود .
فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد ، کودکش را دید که شیر می نوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید .
وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .
خدا
گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا
راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من
باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .
زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابه لای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم می دویدند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید . می دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .
زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی می کارد . دست های بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .
و پرنده هایی که …
خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود.
ArT- Moderator
- Posts : 766
Points & Level : 1722
Thanks : 118
Join date : 2011-11-19
Age : 34
Location : iran..ahwaz
Page 1 of 1
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum