Log in
Search
Latest topics
» یادش بخیر by azadmol 9/6/2019, 1:31 am
» aurora urdu bot
by launchar 3/1/2017, 6:58 am
» نیمباز خره فیلتر شد :دی
by Sweet_dream 8/26/2015, 5:33 am
» Iranian Chapar Messnger Demo Version
by bizar 8/1/2015, 3:22 pm
» New bot server
by n.raja 2/3/2015, 3:59 am
» Home Personal Trainer
by chamith1 1/25/2015, 12:30 am
» NEW JORDAN TEAM WEB FLOOD
by al.mdmr 12/6/2014, 6:08 pm
» iPhone6 Plus Replica New
by chamith1 11/26/2014, 1:57 am
» Samsung GALAXY ALPHA Replica BB
by chamith1 11/22/2014, 12:17 am
» iPhone6 PLus Replica now
by chamith1 11/22/2014, 12:15 am
» iPhone6 Replica Black
by chamith1 11/22/2014, 12:08 am
» Samsung Galaxy S5 Replica New one
by chamith1 11/22/2014, 12:06 am
» Its iPhone6 Replica
by chamith1 11/22/2014, 12:01 am
» brand newSamsung Galaxy Note4 Replica
by chamith1 11/21/2014, 11:57 pm
Top posters
αℓαm2αrtmαñ (910) | ||||
ArT (766) | ||||
mashr0ob (738) | ||||
P3rsianc4T (714) | ||||
PMC (597) | ||||
...a.del... (577) | ||||
Alireza.Xn (548) | ||||
soket (513) | ||||
rend (444) | ||||
Milano (345) |
Similar topics
راهب و زن زیبا....
Page 1 of 1
راهب و زن زیبا....
دو راهب از ميان
جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و
نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده
بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل
گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه
دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: چگونه
او اين كار را انجام داد؟
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: آيا سوگند را فراموش كرده است؟
راهب
جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين
موضوع مي جنگيد: اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما توبيخ مي شدم،
اين براي من غير قابل هضم است
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا
او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و
خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت
بياورد و از راهب پير پرسيد: چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را
در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟
راهب پير
با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: من همان موقع كه او
را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني
.
جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و
نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده
بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل
گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه
دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: چگونه
او اين كار را انجام داد؟
اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: آيا سوگند را فراموش كرده است؟
راهب
جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين
موضوع مي جنگيد: اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما توبيخ مي شدم،
اين براي من غير قابل هضم است
او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا
او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و
خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت
بياورد و از راهب پير پرسيد: چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را
در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟
راهب پير
با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: من همان موقع كه او
را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني
.
Page 1 of 1
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum